مقالات

موضوع: مسجد، محور خدمات فرهنگی، اجتماعی محله (کارکاردها و بایسته های صندوق قرض الحسنه مسجد)

 ۱۳۹۳/۰۸/۱۰

 

   خیلی ناراحت بود. هیچ کاری از دست من هم برنمی آمد. خیلی دلم می خواست کمکش کنم. ولی تقریبا هیچ کاری از دست هیچ کس ساخته نبود. یا باید پول ضررها را پرداخت می کردیم و مواد اولیه ی جدید می خریدیم. یا باید کارخانه را می فروختیم. اما هر دو کار ممکن نبود. حالا کاملا معنای ورشکستگی را می فهمیدم. نه پس انداز قابل توجهی داشتم که کمکش باشد و نه دلم می آمد کارخانه را بفروشد. تقاضای وام هم کرده بودیم ولی تا شش ماه دیگر که وام به دستش برسد معلوم نبود چه بلایی سر کارخانه بیاید. این وسط بیشتر دلم برای کارگرهایی می سوخت که هر دقیقه و ساعت به من پناه آورده و مدام درخواست کمک می کردند. چاره ای نداشتند بنده خداها، اگر کارخانه تعطیل می شد، آن ها هم بیکار می شدند.

   آن روز از همه ی روزها ناراحت تر بود. من و بابک مدت ها  بود همدیگر را می شناختیم. از دوران دانشجویی. هم رشته بودیم و دوست صمیمی. هر دو اقتصاد می خواندیم. بعد از فارغ التحصیل شدن نیز هم چنان دوستان خوبی برای هم بودیم. و در تمام مدت در غم و شادیِ هم شریک. من در یک اداره مشغول کار شدم و او در کارخانه ی پدرش. یک سال مانده به بازنشستگی ام بود که پدرش به رحمت خدا رفت و بعد از چند ماه بابک مدیریت کارخانه را به عهده گرفت. البته چند سالی بود که به دلیل کهولت سن پدرش، خودش همه ی کارهای کارخانه را انجام می داد. خدا بیامرزد پدرش را. مرد خوبی بود. همان اوایل فارغ التحصیلی مان چند بار از من خواست در کارخانه اش با بابک مشغول به کار شوم. ولی راستش برای من کمی سخت بود با وجود بابک آن جا کار کنم. بابک خودش همه کار را بهتر از من بلد بود و حضور من در کارخانه در کنار یک هم رشته ی دیگر، شاید باعث نادیده گرفته شدن توانایی های یکی از ما می شد. بنابراین من همیشه با خنده به آقای رفیعی، پدر بابک، می گفتم: « شما که بابک را دارید. ماشاالله همه فن حریفه. دیگه منو می خواین چیکار؟»

 اما آن سال اوضاع کاملا متفاوت شد. بابک حالا مدیر کل بود و نیاز به کمک داشت. برای همین وقتی با من تماس گرفت و پیشنهاد مدیریت یکی از بخش های کارخانه را داد، قبول کردم. هم خودم مجبور به خانه نشینی بعد از بازنشستگی نمی شدم و هم دلم می خواست به دوست قدیمی و خوبم کمک کنم.

 تا چند سال همه چیز بر وفق مراد بود. چرخ زندگی من، بابک و پنجاه کارگر دیگر با چرخ کارخانه می چرخید. اما به یکباره ورق برگشت. به دلیل پاره ای از مشکلات مثل گران شدن مواد اولیه و شکل گرفتن کارخانه های مشابه دیگر، کارخانه رو به ورشکستگی گذاشت. کارخانه خیلی ضرر کرده بود و برای روی پا نگه داشتنش نیاز به یک تکیه گاه مالی داشت. اما به هر دری زدیم هیچ کدام باز نشد که نشد. بابک تقاضای وام داد اما تا شش ماه دیگر اثری از کارخانه باقی نمی ماند که وام بتواند دردش را مرهم باشد. بابک از همه کس و همه جا ناامید شده بود. همین دلیلی شد تا آن روز تمام کارگران را وسط کارخانه جمع کند و عذرشان را بخواهد. ناراحتی و ناامیدی در چشمانش موج می زد. رو به کارگرانی که ساکت و آرام منتظر شنیدن حرف هایش بودند و کم و بیش می دانستند چه سرنوشتی در انتظارشان است، کرد و با تُن صدای آرام اما طوری که همه بشنوند شروع به صحبت کرد:

  • امروز این جا جمع شدیم تا آخرین صحبت ها را با هم بکنیم. متاسفانه کارخانه ورشکست شده و دیگه قادر نیستیم شماها رو نگه داریم. یکی یکی برین حسابداری و حقوق های عقب افتادتونو بگیرین و برین سراغ زندگیتون.

 اشک را در چشم تک تک کارگرها می توانستم ببینم. غم به قلب هایشان چنگ می انداخت. دو سه نفری که در حرف زدن بهتر از بقیه بودند لب به اعتراض گشودند.

  • این جوری که نمیشه آقای رئیس. پس ما چیکار کنیم؟

 کارگر دیگری گفت:

  • بذارین ما بمونیم. حقوقمونو الان ندین. هر وقت وضع کارخونه بهتر شد حقوقمونو بدین ولی بذارین ما این جا بمونیم.

 بابک این بار کمی عصبانی شد و بلندتر از دفعه ی قبل جواب داد:

  • چطوری بمونید؟ ها؟ من میگم کارخونه تعطیل شده. دیگه تولید نداریم. شما می خواین بمونین؟ بمونین چیکار کنین؟ با کدوم مواد اولیه؟ با کدوم پول؟

 بعد رو به من کرد و دوباره با صدای نسبتا بلندی گفت:

  • آقای فلاحی، این کارگرها برن حسابداری برای تصفیه حساب.

 و بعد در حالی که به سمت اتاقش می رفت داد زد:

  • کارخونه تعطیله، تعطیل.

 همین که بابک رفت، کارگرها همه دور من حلقه زدند. چشمانشان بوی التماس می داد. صداهایشان مانند تیری گوشم را نشانه می گرفت و تا ته مغزم فرو می رفت. یکی از زن و بچش می گفت. یکی از خرج زندگی. یکی از بیکاری و پیدا نشدن کار و دیگری از کاخ آرزوهای فرو ریخته اش. حق داشتند بنده خداها. دلم می خواست هر طور شده کارخانه را سرپا نگه دارم. هم به خاطر بابک و هم به خاطر کارگرانی که از این کارخانه نان می خوردند. کارگرها را کمی آرام کردم و به آن ها وعده دادم تا با رئیس صحبت کنم و یک راهی برای سرپا نگه داشتن کارخانه پیدا کنم.

 در زدم و وارد اتاق شدم. بابک روی یکی از صندلی های میز کنفرانس نشسته بود و کف دو دستش را روی صورتش گذاشته بود و آرنج هایش روی میز بود. قبل از این که حرفی بزنم در، دوباره باز شد و آقا رجب، آبدارچی کارخانه، با یک سینی چای داخل شد و با لحنی آمیخته از ترس و ناراحتی گفت:

  • چایی اوردم آقا.

بابک دستانش را از روی صورتش برداشت. بلند شد و داد زد:

  • مگه نگفتم کارخونه تعطیله؟ تع...طی...له...

 روی هر بخش کلماتش تأکید می کرد. با اشاره ی سر، آقا رجب را به سمت درِ خروجی هدایت کردم. دستان بابک را گرفتم و گفتم:

  • این قدر حرص نخور عزیزِ من. این بنده خداها چه گناهی کردن آخه. ناراحتیتو که نباید سر اینا خالی کنی بابک جان.

 دستانش را از دستانم جدا کرد و به سمت پنجره رفت. در حالی که از پشت پنجره به حیاط کارخانه چشم دوخته بود، گفت:

  • من هرچی میگم تعطیله اینا باور نمی کنن. بابا ورشکست شدیم. چرا نمی فهمین؟

 سعی کردم کمی آرامش کنم.

  • غصه نخور بابک جان. انشاالله همه چی درست میشه عزیزِ من. بسپارش دست خدا.

 بابک به سمت من برگشت و در حالی که به سمت درِ خروجی سالن کنفرانس می رفت، گفت:

  • تو هم دلت خوشه ها مجید. چه جوری درست میشه؟

o

   آن روز سعی کردم هم بابک و هم کارگرها را آرام کنم. ولی نمی دانم چقدر موفق بودم. بابک که کاملا ناامید شده بود. کارگرها را هم به هر زحمتی بود چند روز مرخصی فرستادم تا راه چاره ای پیدا کنم. تمام روز فکرم دنبال راه چاره می گشت.

 آن قدر فکرم مشغول بود که متوجه گذر زمان نشدم. صدای همسرم ناگهان مرا از افکارم بیرون آورد.

  • کجایی مجید؟ چند بار صدات کردم. پس چرا هنوز نشستی؟

 وقتی به ساعت نگاه کردم فهمیدم که وقت نماز مغرب رسیده. من و همسرم هر شب برای نماز به مسجد نزدیک خانه مان می رفتیم. آن روز خیلی فکرم مشغول بود ولی دلم نیامد همسرم را نیز درگیر مشکلات کارخانه کنم. سریع لباس پوشیدم و به سمت مسجد به راه افتادیم.

 نماز مغرب که تمام شد، علی آقا، که هم همسایه ی دیوار به دیوار ما بودند و هم دوست مسجدی خوب من بود، پرسید:

  • چیزی شده آقا مجید؟

 با تعجب و کمی دستپاچگی جواب دادم:

  • نه، چطور مگه؟
  • آخه انگار خیلی نگرانی. هیچ وقت این جوری ندیده بودمت.

 انگار منتظر بودم یکی این سوالو ازم بپرسه و یه دل سیر براش از مشکلات کارخانه بگم تا خالی بشم. برای همین همه چیز را برایش تعریف کردم.

 نماز عشا را که خواندیم، علی آقا دستم را گرفت و رفتیم کنار امام جماعت مسجد نشستیم. مردم یکی یکی دست می دادند و از مسجد خارج می شدند. مشغول گفتگو شدیم.

  • خیره ایشالا...
  • راستش حاج آقا، این آقا مجیدِ ما یه مشکلی پیدا کرده. کارخونشون به یه مقدار پولی نیاز داره واسه سرپا موندن. نقلِ یه نفر نیست حاج آقا. پنجاه، شصت نفر دارن از این کارخونه نون می خورن.

 من میان صحبت هایشان دویدم و حرف های علی آقا را تکمیل کردم.

  • حاج آقا، من که خودم حقوق بازنشستگی دارم و کفاف زندگیمو میده خدا رو شکر. اما این کارگرهای بنده خدا چه گناهی کردن؟

 حاج آقا رحمانی که به دقت به صحبت های ما گوش می کرد، پرسید:

  • حالا چه کاری از دست من بر میاد؟

 راستش من، خودم، هم نمی دانستم چرا علی آقا من را پیش حاج آقا آورد. بنابراین منتظر جواب علی آقا بودم. علی آقا جواب داد:

  • حاج آقا، من فکر کردم پول های صندوق را این سِری به آقا مجید و رفیقشون قرض بدیم برای رو به راه کردن کارخونه.

 از حرف های علی آقا هم خندم گرفته بود و هم متعجب شده بودم. ما یک صندوق قرض الحسنه در مسجد داشتیم که هر کس به اندازه ی وسعش و هر میزان که دلش می خواست درون صندوق می گذاشت و در مواقع ضروری به افرادی که نیاز به پول داشتند، وام داده می شد. اما مقدار پول برای سرپا نگه داشتن کارخانه بسیار بسیار ناچیز بود.

  • می تونیم کمک جمع کنیم از مسجدی ها. هر کی هر میزان پس انداز داشت بذاره. چون آقا مجید میگه ظرف پنج، شش ماه آینده وامشون حاضر میشه و اون موقع می تونیم پولای مردم رو پس بدیم.

 رو به علی آقا کردم و گفتم:

  • علی آقا جان، قربونت برم، فکر نمی کنم پولی که تو یه مسجد جمع بشه برای سرپانگه داشتن کارخونه کافی باشه. از این که به فکری ممنونم ولی...

 حاج آقا رحمانی حرفم را قطع کرد و گفت:

  • اگه فقط یه مسجد نباشه چی؟ اگه تمام مسجدهای منطقه یا حتی شهر جمع بشن چی؟ مگه خودت نمی گی پای زندگی پنجاه کارگر درمیونه؟ اگه این کارگرها بیکار بشن، خدا می دونه چند تا خونواده از هم می پاشه. چند تا بچه باید سر چهارراه ها کار کنن. چند تا پدر، شرمنده ی خونوادش بشه. علی آقا راست میگه. قطره قطره باید دریا ساخت.

 راستش هیچی از حرف هایشان نمی فهمیدم. و هیچ امیدی به حل مشکل با این راه حل نداشتم. اما مخالفتی هم نکردم.

 فردای آن روز، حاج آقا رحمانی، بعد از نماز مغرب، شروع به تعریف مشکل کارخانه کرد و گفت که با امام جماعت چند مسجد دیگر هم صحبت کرده و همه حاضر به همکاری شدند. صحبت های حاج آقا رحمانی آن قدر دلنشین و قانع کننده بود که مردم ضمانتش را پذیرفتند و حاضر شدند تا شش ماه پول هایشان را به کارخانه قرض دهند. و سرِ شش ماه، کارخانه با گرفتن وام، همه ی بدهی ها را تسویه کند. باورم نمی شد تا آخر آن هفته فقط از مسجد خودمان بالای بیست میلیون تومان جمع شد. حاج آقا رحمانی از طریق ستادها و ادارات مربوط به امور مسجد، دیگر روحانی ها را ملاقات می کرد و مشکل را با آن ها در میان می گذاشت. تقریبا تمام مسجدهای شهر کمک کردند. کسانی که حتی اسم کارخانه را هم نشنیده بودند به ضمانت امامان جماعت خود، پول هایشان را برای رضای خدا و در راه خدا داده بودند. من هم به کمک چند نفر از دوستان، تمام کمک ها را لیست بندی کرده بودیم تا حق کسی ضایع نشود.

 باور کردنش برای من هم سخت بود چه برسد به بابک که اصولا زیاد اهل مسجد نبود. با چند صد میلیونی که جمع شده بود و با کمک های من و بابک بدهی های کارخانه داده شد و مواد مورد نیاز خریداری شد. همه چیز عالی پیش رفت و سرِ شش ماه وام گرفته شد و مقدار بدهی های مردم هر مسجد به همراه اسامی و مقدار کمکشان را به مسجد خودشان تحویل دادیم و به این ترتیب تمام پول های مردم به حساب هایشان برگشت.

o

   سه سالی از آن ماجرا می گذرد. کارِ ساختِ مسجد کارخانه نیز تمام شده است. بابک بعد از آن اتفاق یک مسجد کوچک، داخل محوطه ی کارخانه ساخت تا هم کارگرها موقع نماز راحت تر باشند و هم یک صندوق قرض الحسنه برای وام به نیازمندان داشته باشیم.

 گلدسته های مسجد از بیرونِ محوطه ی کارخانه نیز خودنمایی می کنند. و تابلوی کارخانه که زیر اسم کارخانه نوشته شده است: « چرخ این کارخانه با چرخ مسجدهای این شهر می چرخد.»