مقالات

"هم سفران" عباس نیک نفس

 ۱۳۹۳/۰۸/۱۰

سرم مثل همیشه روی زمین بود اما نگاهم کوک خورده بود به عمق سفید سقف.همینکه سقفی بالای سرمان داشتیم باعث خوشحالی بود اما ترک های ریز و درشت حک شده روی سقف با آن بوی نمی که از دیوار کناری ساطع میشد خبر از چیز دیگری میداد... ته دلم خالی بود، چیزی نداشتیم که بخواهم دلم را به آن قرص کنم. به هر جان کندنی که بود تنم را چرخواندم. مادر داشت برای پدر حوله گرم میکرد.اتو را روی گوشه گوشه ی حوله چند لحظه ای نگه میداشت و گرمش میکرد.

همه میدانستیم که کمر پدر دیگر کمر بشو نیست ، تا همینجا هم بیش از کوپنش کار کرده بود ولی خب دلمان به همین یک تکه حوله ی بی ارزش خوش بود که شاید دردش را تسکین دهد.

من معنی درد کمر را نمیدانستم یعنی کمری نداشتم که بخواهد درد بگیرد.فقط چند استخوان بود که پاها و بالاتنه ام را به هم وصل میکرد، نه حس داشت و نه تکان میخورد.یک ماشین، خیابان منتهی به مدرسه و من که مثل هر روز راهی مدرسه ام... اما همینکه این ماشین کمی تند براند و من درحال طی کردن عرض خیابان باشم برای از دست رفتن همه ی این داشته ها کفایت میکرد. بعد آن تصادف بود که دیگر طعم راه رفتن و یا حتی یک نشستن ساده را نچشیدم.از  راننده ی فراری هم چیزی عایدمان نشد. به اجبار قید درس را زدم و جاخواب شدم.برای خودم آرزوهای  دور و درازی داشتم.میخواستم تا ته ته جاده ی درس بروم...میخواستم دیگر پدرم کار نکند. او کارش را کرده بود، خیلی سال پیش حتی بدون اینکه هیچ کس توقعی از او داشته باشد.گرفته بود جانش را کف دستش و رفته بود تا چشم دشمن را کور کند.

کم پیش می آمد که از آن زمانها حرفی بزند.گه گداری که سفره ی دلش را باز میکرد فقط از کربلا میگفت.میگفت ما رفتیم که راه کربلا را باز کنیم.منکه چیز زیادی از آن موقع نمیدانم اما مثل اینکه راه کربلا چندان هم امن نبوده. گواهش هم همین ترکشیست که دیگر جزئی از بدن پدر شده.تکان که بخورد دنیایش تیره و تار میشود و فریادش گوش آسمان را کر میکند.خیلی دوست داشتم بعدها،وقتی که کسی شدم برای خودم،وقتی که راه کربلا دیگر تیر و ترکش نداشت، دست پدر را بگیرم و ببرمش کربلا.سرم را بالا بگیرم و بگویم: بفرما،این هم کربلا...دیدی کربلا رفتن ترکش نمیخواست،جنگ نمیخواست! فقط صبر میخواست.اگر آنموقع عجله نکرده بودی از متلک های مردم بالانشین خبری نبود. نه درد کمر داشتی و نه درد زخم زبان مردمی که مای آس و پاس را به خوردن و بردن ارث پدرشان متهم میکنند. فاتحه ی این آرزو هم مثل قبلی ها با تصادفم خوانده شدف

الفاتحه...

مادر حوله که حالا گرم شده بود را روی کمر پدر گذاشت.بیچاره نمیدانست غم علیل شدن تک پسرش را بخورد یا نگران حال نان آور خانه اش باشد.

-پدر...اگر اون موقع کربلا نمیرفتی الان حداقل پول درآوردن اون ترکش لعنتی رو داشتیم ،عمل من به کنار

این افکار اینقدر برایم لالایی خواندند که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم.

-یا الله

-احوال شما، حاجی ما چطوره؟

با سروصدایی که از حیاط می آمد بیدار شدم.هنوز گیج خواب بودم که مادر و سه نفر دیگر از در اتاق آمدند داخل.رشته نوری از پنجره مستقیم درون حفره چشمم افتاده بود و نمی گذاشت درست چهره ی آنها را ببینم.

-تو دوباره خودتو لوس کردی مرد مومن؟

-یه ترکش خوردیا! کسی ندونه فک میکنه با قناصه شلت کردن...

انگار هنوز هیچکدامشان متوجه من نشده بودند.در همین مدت کمی که از تصادفم میگذشت یاد گرفته بودم با حرکات و اصواتی منظورم را به مادرم بفهمانم.صداهایی صدالبته نامفهوم و حتی هرازگاهی گوش خراش که برای من و مادرم حکم دیگری داشت.من مثل همیشه اما با شیوه ای متفاوت غر میزدم و او مثل همیشه اما با چشمانی نمناک قربان صدقه ام میرفت.یکی از همان صداها کافی بود تا توجه همه حاضران به من جلب شود.یک آن هر پنج جفت چشم موجود در اتاق به من خیره شد.خودم را بین بهت و تعجب مهمانان گم کردم، نمی توانستم نگاهشان کنم.آخرین باری که من را دیده بودند راست راست جلوشان راه میرفتم و بلبل زبانی میکردم.

هنوز نور داشت اذیتم میکرد.دوباره با چشم اشاره ای به مادر کردم. فهمیدن منظورم کار آسانی نبود ولی او دیگر به زبان مشترکمان مسلط شده بود. قدم برداشت و به سمت پنجره رفت. بالای پرده را گرفت و با احتیاط از ترس اینکه کنده نشود کمی جابجایش کرد تا جلوی هجمه ی نور گرفته شود. نور که بساطش را جمع کرد توانستم چهره های وامانده ی دوستان پدر را ببینم. اینها همسفرانش بودند، همانهایی که فکر میکردم برای رفتنشان عجله کرده بودند.یکی از همسفرها سکوت را شکست و رو به من با لحنی سرشار از ترحم گفت: چطوری پسرحاجی؟ تکون نخوردیا!

بغل دستی اش که انگار یخش تازه باز شده بود پی حرفش را گرفت:آره والا... هرکی دیگه بود ازون اتفاق جون سالم به در نمی برد...پهلوونیه واسه خودش

لحن ترحم آمیز و تملق هایشان از هرچیزی بیشتر اذیتم میکرد.هر پسری با سن و سال من و آن خط خطی های بالای لبش ازینجور حرف ها متنفر است.اما خب تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که کمی سگرمه هایم را درهم بکشم.پدر که انگار حرف دلم را درون چشمانم خوانده باشد گلویش را صاف کرد و با خنده ای تصنعی درآمد که: شما که هنوز سرپایین! نکنه توقع دارین من پیش پاتون خبردار شم! بقیه هم یکی یک لبخند تصنعی درجوابش زدند و سرجایشان نیم خیز شدند.اینقدر حواسشان پرت من بود که داشتند همان دم در روی پادری می نشستند.

-اونجا چرا! تو رو خدا بفرمایید بالا. کنار حاجی پشتی هست میتونید تکیه بدید.

صدای مادر همسفران را به خود آورد، نگاهی به زیر پایشان کردند و با همان لبخندهای تصنعی به سمت پدر حرکت کردند.مادر که حالا یک سینی پر از فنجان های چای در دست داشت همانطور که خم میشد تا تعارفشان کند گفت:حالا از کجا فهمیدین حاجیتون دوباره کمپوت لازم شده؟

همسفر وسطی تکانی خورد، پاکتی که از ابتدای ورود در دست داشت را بالای سر پدر گذاشت و گفت: اِ...آره.این کمپوتا رو واسه حاجی آورده بودیم.

بغل دستی اش ادامه داد: یه مسجده و یه حاجی.همین که چند روزه مسجد نمیاد کافیه تا قضیه رو بفهمیم.

همسفر مسئول کمپوت سرش را به سمت پدر گرداند: اگه بدونی چقد خواطرخواه داری حاجی.حاج آقا و بقیه رفقا سلام رسوندن.همه نگرانت بودن.

پدر- لطف دارن.نمیدونم چه خبطی کردم که خدا ماه محرمی خونه نشینم کرده.مثه اینکه امسال گوش من از روضه ی آقا بی نصیبه.

همسفر- نگو حاجی.حتما یه حکمتی هست...اصل دله

من از بچگی با پدر زیاد مسجد میرفتم، روضه ی امام حسین را هم زیاد شنیده بودم.حرفهایی که زده میشد یاد آن روزها را در دلم زنده کرد.چقدر با بچه ها به برکت روضه دور هم جمع میشدیم.

همسفر-یه پیغام از حاج آقا برات آوردیم.بشنوی هرچی درده فراموشت میشه

مادر که بعد از تعارف چای کنار من نشسته بود فنجانی را درون نعلبکی خم کرد و گفت:خیره ایشالا

نعلبکی که تا نیمه پر شد حبه قندی داخلش انداخت و با ته استکان کمی خردش کرد.بعد نعلبکی را بالا آورد و به آرامی شروع به دمیدن کرد تا خنکش کند.

همسفر-خیریتش که خیره.فقط رضایت حاجی باید مهر شه بخوره تنگش

پدر-بگین دیگه

همسفر-حاج آقا و بقیه ی اهالی مسجد تصمیم گرفتن واسه عاشورا ،البته شبش، بساط عزای مولا رو تو خونه ی شما علم کنن

پدر-اینجا؟!

همسفر-آره دیگه.گفتیم حالا که شما شرفیاب نمیشید مسجد، ما بیایم پیش شما

لبخندی روی لب همه نشست بجز پدر و مادر که به صورت هم خیره مانده بودند.

همسفر-چیزی شده حاجی؟

مادر-چیزی که نه...ولی خب خرج دوا درمون و نگه داری این بچه کمر شکنه!حاجی هرچی پس انداز...

همسفر مسئول کمپوت وسط حرفش پرید: نه حاج خانوم،خیالتون راحت.همون پولی که میرفت واسه مراسم داخل مسجد حالا میاد اینجا خرج میشه. هدف فقط شاد کردن دل حاجیه.شما فکر بقیش رو نکن

مادر که کمی خیالش راحت شده بود نعلبکی را سمت دهنم آورد.خورد و خوراکم این شکلی شده بود.مادر همانطور که دراز به دراز افتاده بودم کمی غذا داخل دهانم میریخت.گاهی خودش با ته قاشق له شان میکرد تا رنج جویدن را برایم کاسته باشد.

همسفرها به پدر خیره شده بودند تا جوابشان را بگیرند.برق اشک حلقه شده در چشم پدر که نمایان شد یکیشان رو به من کرد و گفت: می بینی پسرجون خاطر بابات چقدر پیش آقا عزیزه!یه روزی بابات سلامتیش رو گذاشت تا حرم امام حسین از شر صدام و صدامی خلاص شه.همینه که الان اون بالاییا هواش رو دارن

بیان...بگو بیان.قدمشون روی چشم

پدر این را درحالیکه  دستانش را روی صورتش میکشید گفت.

یک جرعه چای شیرین فرو دادم و به سمت همسفرها که داشتند بلند میشدند برگشتم.

-چرا پا شدید.هنوز میوه نخوردید

-ممنون حاج خانوم

-حاجی از الان دو روز تا شام غریبون آقا مونده.مدیونی اگه از جات تکون بخوری.بچه ها رو میفرستم کارا رو انجام میدن

پدر لبخندی زد و گفت:بسلامت،نگران من نباشید. به حاج آقا سلام برسونید

همسفرها از من هم خداحافظی کردند و راهی شدند.مادر نعلبکی را روی زمین گذاشت،پا شد و تا دم در بدرقه شان کرد.

مادر بیرون بود و پدر مشغول فکر کردن به آنچه که در چند دقیقه گذشته برایش پیش آمده بود.فرصت خوبی بود برای من که کمی از سکوت استفاده و چند خطی برای خودم فکر بلغور کنم.یک جمله ی یکی از همسفران که شاید برای شما نقلش نکرده باشم حسابی با تصورات   قبلی ام گلاویز شده بود.یکیشان که به هر دلیلی خطاب به من از سفرشان گفته بود و اینکه چرا دار و ندارشان را به خدا سپرده و رفته بودند تا راهی کربلا شوند.از صدام گفت و وطنی های صدامی.گفت که قبل از رسیدن به کربلا ما باید به خرمشهر میرسیدیم، به بستان.

این سفر هرچه و هرجور که بود حال زندگی مرا بد کرده بود.شاید هم همان سفر است که فعل "بودن" را برای زندگی اکنون من و امثال من صرف کرده.شاید اگر آن سفر پرخطر نبود من هم نبودم.بالاخره همین بودن نباتی از نبودن بهتر است دیگر.نیست؟

یکی دو روزِ بعد کم و بیش صرف مهیا کردن بساط عزاداری شد. بروبچه های مسجد می آمدند و گوشه ای از کار را پیش می بردند.یکی سیستم صوتی را ردیف میکرد،یکی پرچم های عزا را میخ میزد و چندتا از این یکی ها هم گوشه ی حیاط فرش شده مان سکویی پر از شمع مهیا کرده بودند.صبح روز عاشورا چند نفری سر منبر مسجد را گرفتند و کشان کشان وسط حیاط گذاشتند.باغچه را مرز گرفته بودند،یک طرف برای مردها و طرف دیگر برای خانم ها . منبر را وسط گذاشتند تا هردو گروه دید خوبی به آن داشته باشند. نزدیک ظهر دیگر پرنده در خانه یمان پر نمیزد انگار آن ها هم رفته بودند عزاداری. بجز تلویزیون حتی از هیچ دیواری صدا          درنمی آمد.پدر کمی حالش بهتر بود اما باز هم نا نداشت.هرسه یمان مات تصویر تلویزیون بودیم،داشت عزاداری شهرهای مختلف را نشان میداد.مطمئن بودم پدر هم مثل من ناراحت خانه نشین شدنمان است.سابقه نداشت ظهر عاشورا خانه باشیم.مادر اما نمیدانستم به چه              می اندیشد.من،پدر یا خودش که اسیر و عبیر ما شده.شاید هم هیچکدام...فقط داشت به آنچه در چنین روز و ساعتی در کربلا رخ داده بود فکر میکرد.در کنار این افکار همه یمان یک حس مشترک داشتیم.انتظار برای خورشید که غروب کند و مراسم عزا که طلوع.

این چند روز مسجدی ها همه ی کارها را از تهیه غذا گرفته تا آب و جارو کردن خانه به سرانجام رسانده بودند.اوضاع به گونه ای رقم خورده بود که واقعا بجز سماق مکیدن کار دیگری نداشتیم که بکنیم.

تازه حوالی غروب بود و مادر با چادر مشکی که تازه به سر کرده بود از اتاق کناری بیرون آمد.یک دست از لباس های پدر را که سیاهی یشان در سیاهی چادرش گم شده بود به دست داشت.

-بیا حاجی.این پیرهن مشکی رو تنت کن.تا یه ساعت دیگه مهمونا میرسن

پدر دستی به دیوار زد و بلند شد.تا این بلند شدن بالفعل شود مادر لباس ها را کنارش گذاشته بود و رسیده بود دم اتاق. این بار که از اتاق بیرون آمد باز هم یک پیرهن مشکی در دست داشت با این تفاوت که به سمت من می آمد.

-به فکر تو هم بودم! اینو پارسال برات دوختم، یادته؟

هردویمان پارسال را به یاد داشتیم اما نه به خاطر پیرهن مشکی اش بلکه بخاطر همه ی آنچه که آنموقع بود و حالا نیست.

-بذار تنت کنم...کوچیک نشده باشه برات

دست راستم را گرفت و از آستین پیرهن رد کرد.به سختی سر و کمرم را کمی بالا داد تا پیرهن را عبور دهد.بعد آستین دوم و دکمه ها.  همین پیرهن تن کردن ساده چند دقیقه ای زمان برد. بستن آخرین دگمه مصادف شد با به صدا درآمدن زنگ در.

مادر و پدر هردو به حیاط رفتند.صدای آشنای روحانی مسجد،حاج آقا، و بقیه ی مسجدیها را از همان فاصله شناختم.کمی که با پدر خوش و بش کردند همه یشان به اتاق آمدند.حاج آقا را از بچگی میشناختم.برایش احترام قائل بودم چون از همان بچگی تا الان که زمین گیر شده ام برایم احترام قائل بود. صدای زنگِ در سکانس احوال پرسیشان از من را هم خاتمه بخشید. مهمان ها بودند که یکی یکی می آمدند.در این بین دو نفر از بچه های مسجد به دستور حاج آقا من را بلند کردند و به حیاط بردند.از حضور در جمع احساس راحتی نمیکردم ولی از طرفی هم دوست داشتم از نزدیک شاهد مراسم باشم.هرکس که می آمد چشمش به من بود و گوشش به حرف های حاج آقا که حالا روی منبر رفته بود.این اتفاق برای آنها که اولین بار بعد از تصادف مرا می دیدند شایع تر بود. نگاهم از نگاهشان به گل های روی فرش پناه برده بود.دلم حال و هوای خاصی داشت.باور اینکه برای همیشه از ایستادن روی پاهایت محرومی کار آسانی نبود.هم سفر ها هم آمده بودند.از شما چه پنهان دیدم نسبت به سفرشان چند درجه ای عوض شده بود.حالا که خودم گوشه ای از درد و رنجشان را می چشیدم ارزش کارشان بیشتر قابل درک بود.صحبت های آنروزشان کنار پدر هم بی تاثیر نبود.

سخنرانی حاج آقا که به ذکر مصیبت رسید همسفری بلند شد و برق ها را خاموش کرد. تاریکی فضا چشمه ی اشک عده ای را بی درنگ به جوش و خروش انداخت.سرهای بقیه هم رو به زمین خم شد،خلاصه فضا زیر و رو شد.حاج آقا ماوقع عاشورا را از زاویه ی دید حضرت سجاد تصویر   می کرد.از میدان جنگ کربلا زیاد شنیده بودم ولی قصه ی پسر ارشد قافله سالار که درست همان روز را جاخواب بود برایم تازگی داشت.دلم با دل امام یکی شد، انگار به نحوی با هم آشنا بودند.

-آقا پدر منم مثل پدر شما داشت می رفت کربلا.راه پدر منم مثل پدر شما بسته بود،اونم با تیغ وشمشیر!

درونم روضه ای برپا شده بود.

-می فهممت آقا. نمی تونستی از جات پاشی مثه من.

تاریکی فرصتی شد تا فارغ از همه جا و همه کس اشک هایم را رها کنم تا روی صورتم بغلتند.

-در اینکه حال شما خرابتر بود شکی نیست.پدر شما ترکش نخورد،خنجر خورد اونم از پشت.منم فقط زمینگیر شدم دیگه اسارت رو نچشیدم.

بین این جمله و جملات بعدی کمی سکوت فاصله افتاد.

-خدایا به عزتت، به عزتی که این آقا پیشت داره، به بهایی که واسه این مسافرای بی ادعات قائلی...

دست حاج آقا به سمت گروه همسفر اشاره میکرد.رسیده بود به دعای آخر صحبتش.

حرف دلم پرید وسط حرف حاج آقا: آقا تو هم حال منو درک میکنی دیگه؟اصلا به خاطر همین مسافرایی که اومدن راه حرم پدرت رو باز کنن یه نگاه به ما بنداز.خودم هیچی بابام بتونه سرپاشه.خودم هیچی دل مادرم شاد شه.

سریع ته حرفم را خوردم و گوشه ی صورتم را روی رج های زبر فرش کشیدم تا قبل از اینکه لامپ ها را روشن کرده باشند اشک هایم پاک شود.خوش نداشتم کسی این شکلی ببیندم.حدسم درست بود و لامپ ها را بلافاصله روشن کردند.از آنجاییکه خیسی صورتم را هنوز حس میکردم خودم را به سمت دیوار کناری چرخواندم تا مطمئن باشم کسی نمی بیندم.حاج آقا با سلام و صلوات حاضرین از منبر پایین آمد و گوشه ای نشست.همه البته به جز من لبی با چای تر کردند و آماده ی سینه زنی شدند.به رسم معمول مردها حلقه هایی تشکیل دادند و با ضرب نوای مداح شروع به سینه زنی کردند.هم سفرها و پدر هم حلقه ای تشکیل داده بودند که من در مرکزش قرار داشتم.مطمئن بودم که تابحال از این زاویه سینه زنی را ندیده ام.این هم حس غریبی داشت.بداعت این فضا نگذاشت زیاد دلتنگ سینه زنی های خودم شوم از طرفی شباهتی که بین خودم و امام سجاد یافته بودم برایم تازه و جالب بود.

-من به بنیاد شهید و بهزیستی و بانک کاری ندارم...به شما کار دارم آقا...تمام چیزی که میخوام یه تن سالم واسه پدرم و یه لبخند برای مادرمه اون هم به برکت هم دلی ای که بین دلامون هست.

صدای مداح بالا و پایین دست عزاداران را تعیین میکرد.گاهی اوج میگرفت و دست ها را بالاتر میکشید و گاهی با نزولش ضرب دستها را کم جانتر میکرد.فقط اما دست های پدر بود که ریتمش عوض نمیشد، مثل سوی نگاهش که روی من ثابت شده بود.اشک میریخت و سینه میزد.به قدری توی حال خودش بود که متوجه نگاه متقابل من نشده بود تا وقتیکه قطره اشکی از روی صورتش رها شد و روی پیشانی من افتاد.ناخواسته صورتم تکانی خورد.پدر به خودش آمد . هول هولکی چند قدم به عقب برداشت.نمیدانم کجا رفت.بعد جمع شدن بساط مداحی دیدمش که به منبر تکیه داده بود و تسبیح می شمرد.قیافه اش قیافه مردی بود که جلوی زن و بچه اش شرمنده باشد.پر واضح بود که او هم به خودش نمی اندیشید و فقط نگران وضع من و مادر بود.عزادارن، بجز بچه هایی که کارها را جمع و جور میکردند، به ردیف از در خانه خارج میشدند و همان دم در هم ظرف غذایشان را میگرفتند.هرکه از جایش بلند میشد نیم نگاهی به من می انداخت و زیر لب چیزی با خود و احتمالا خدایش میگفت.بین شلوغی ،حاج آقا و مردی که دوشادوشش به سمت پدر میرفت توجهم را جلب کردند.مرد محاسن سفیدی داشت که بینشان رگه های قهوه ای رنگی نقاشی شده بود.

=حاجی...کجایی مرد مومن...

جمعیت برای گرفتن غذا و خروج دم در تجمع کرده بود و این باعث میشد کار سختی برای شنیدن مکالمه ی پدر و حاج آقا نداشته باشم.پدر به خود آمد ، نگاهش را از پیچ و تاب شعله ی شمع ها گرفت و جستی زد تا بلند شود اما مرد دستی روی شانه اش گذاشت و گفت: نه حاجی.نیاز نیست بلند شید.اینجوری واسه کمرتون هم بهتره.

حاج آقا نیم خیز شد و ادامه داد: ایشون دکتر بیمارستان های صحرایی بوده زمان جنگ.مثه اینکه بعد جنگ رفته اونور آب واسه ادامه تحصیل.

مرد-تازه برگشتم حاجی.شما شاید منو یادت نباشه.اولی که ترکش خوردی آوردنت پیش من.اون زمان من نتونستم بیارمش بیرون چون نزدیک نخاعت بود.خیلی از خودم بدم اومد.ریختم به هم یه مدت.نتونسته بودم واست کاری کنم.

پدر-آره...یادم اومد.یهو کجا رفتی؟

مرد-فهمیدم که هیچی از پزشکی نمیدونم.رفتم بیشتر یاد بگیرم.

حاج آقا-خلاصه یاد گرفت و مهمتر از اون برگشت وطنش

مرد-اومدم کاری که سی سال پیش از پسش برنیومدم رو تموم کنم.

حاج آقا-دکتر رو بنیاد شهید راهنمایی کرده.اومد مسجد پیش من سراغت رو گرفت.و این شد که این شد. دکتر میخواد به خرج خودش ،خودت و شازده پسرت رو عمل کنه.

مرد-نه نگو حاجی که تو کتم نمیره. خودم اتاق عمل رو هماهنگ میکنم میام دنبالت.خیالت راحت باشه،به اندازه ای یاد گرفتم که از پس مشکل شما بر بیام.

حاج آقا دست پدر را بالا آورد و تکه کاغذی درونش گذاشت:

شیش ماه دیگه یه کاروان از مسجد میره که بره کربلا.کارای ثبت نام خودت و خونوادت انجام شده. به امید خدا با قد و قامت راست دستشون رو میگیری و میری. با هم سفرای قدیم میرید که سفر ناتمومتون رو تموم کنید.خیالت راحت راه ایندفعه خیلی امنه.

حاج آقا از جا بلند شد و درحالی که عبایش را بالا میکشید گفت:

کاروان امام سجاد....اسمش رو یه جا بنویس که یادت نره.میگن بیهوشی عمل حافظه رو از تک و تا میندازه...

بخند و خدا رو شکر کن که هنوز حواسش بهت هست...

 

یلدای 1392