مقالات

رفاقت مسجدی

 ۱۳۹۳/۰۸/۱۰

همه جا را نگاه می کنم. خبری از او نیست.

خودم ، مقابل وضوخانه دیدمش. بهش سپردم ، اینجا بماند تا وضویی بگیرم و باهم برویم داخل مسجد.

دلم شور می زند. مادرم چه قدر غر خواهد زد. نا سلامتی ، بچه ی مهمان مان است.

خون خونم را می خورد. همه جا را نگاه می کنم. دستی به موهای  نرم زیر چانه ام می کشم. صدای اذان  بلند می شود.

بچه های پایگاه ، یکی یکی از کنارم رد می شوند.

دستی برایشان تکان می دهم و می گویم:« شما بروید من هم الان می آیم!»

رویم نمی شود بگویم این بچه ی فسقلی را که با من بود ، ندید؟!

حسین رحمتی از در مسجد می آید تو. نمی خواهم بهش سلام بدهم . حتم می دانم امشب را آمده تا از من سوتی بگیرد و فردا توی مدرسه ، کلی با بچه ها بهم بخندد.

  • اهکی!

خم می شوم و پاشنه کفشم را می کشم بالا. کفشهای کتانی حسین، از مقابل چشمهایم رد می شوند و دور می شوند. توی دلم قند آب می شود وقتی یادم می آید ، ،آقا سید، برای مکبری امشب مسجد، من را انتخاب کرده . آن هم در شب تولد امام سجاد. که حتما مسجد خیلی شلوغ می شود.

بوی بیدمشک شربتهایی که توی لیوان ریخته اند و در سینی های بزرگ روی میز، جلوی در ورودی مسجد گذاشته اند.، حیاط مسجد را پر کرده است. یاد پسربچه فامیل مان  می افتم که با آن جثه کوچکش، سه تا لیوان شربت را یک جا سر کشید.

  می خواهم بروم بیرون از مسجد سراغش، اما ممکن است دیر بشود و به وقت ، پشت میکروفون نرسم. بعد از کلی اصرار ، امشب نوبت من شد.

مگر می شود به موقع نرسم. چقدر از دیشب تا حالا ، چهارتخمه خورده ام و دانه ی به. چقدر برای مامان، تکبیر گفته ام.

سرم را می خارانم.

  • اشهد ان محمد رسول الله...

انگشتر عقیقم را از جیب شلوارم می کشم. بیرون.

  • اگر مادرش آخر شب بیاید سراغ بچه و...

لبم را گاز می گیرم. تا دم در مسجد می روم. خانمها از در پشتی می روند داخل.

سرم را می اندازم پایین. با خودم می گویم:« راه خانه تا مسجد را بلد است اما چطور از خیابان رد می شود؟!»

آستین هایم را می آورم پایین و می روم داخل مسجد،خدا خدا می کنم داخل مسجد، پسربچه ای با پیراهن چهارخانه ی آبی  و قرمز ببینم اما چشمهایم خشک می شود و از او خبری نمی شود.

آقا سید از جا بلند می شود. نگاهم می کند. لرز می رود جانم. می روم پشت میکروفون.

  • قد قامت الصلاه..قد قامت الصلاه

آقا سید ، زیر لب اذان و اقامه را می گوید. دلم می خواهد ساعتها ، طول بکشد و من وقت داشته باشم چشم بچرخانم، اما آقا سید دستهایش را تا نزدیک گوشش بالا می برد.

  • تکبیره الاحرام.. الله اکبر...

همه اش تقصیر خودم بود، می خواستم کمی سر به سرش بگذارم و دق و دلی پاره کردن چند صفحه ی کتاب حرفه ام را سرش خالی کنم.

  • الله اکبر...

آقا سید به رکوع می رود. مردم معطل من مانده اند، چند نفر از پیرمرد ها که همیشه خدا صف اول هستند، با چشم و ابرو ، بهم اشاره می کنند.

میکروفون را سفت می چسبم:« الله اکبر.. سبحان الله»

عرق پیشانیم را با پشت دست می گیرم. حسین رحمتی را توی جمعیت می بینم.

  • الله اکبر...سجده

همه رو ی مهر و جانمازهایشان خم می شوند.

بغضی توی گلویم می آید. با زحمت پایینش می دهم.

  • الله اکبر ..

آقاجان، راهم نمی دهد خانه. کلی هم امیر و ندا، مسخره ام می کنند. حق هم دارند. با این همه ادعا نتوانستم از یک بچه کلاس اولی ، مراقبت کنم.

  • الله اکبر..به حول لالله ...

ته صدایم کمی می لرزد. آب دهانم را قورت می دهم. اگر پیدایش نکنم چه؟! شاید می خواسته برگردد خانه مان و همانطور که از خیابان  رد می شده است...

  • نه!

صدایم می پیچد توی مسجد. آقا سید همانطور حمد و سوره اش را می خواند اما یکی از پیرمرد ها، نگاهم می کند . می دانم بعد نماز برایم دارندو گوشم را می پیچند و دیگر نمی گذارند ، مکبر باشم. وقتی سعید رحمتی و امین احسانی باشند که دیگر نوبت به من نمی رسد.

 

  • السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.

میکروفون را خاموش می کنم و می روم سراغ سعید رحمتی که وسط جمعیت است. خدا خدا می کنم یادش رفته باشد  به خاطر تکبیر گفتن ، به طرف دیوار هلش دادم و  دوستی مان را بهم زدیم. خدا خدا می کنم قبول کند و سنگ روی یخم نکند.

با تعجب نگاهم می کند . می گویم: «خودت یک کاریش بکن! من برای نماز دوم نمی توانم باشم.»

منتظر می مانم. می ترسم ، نه بگوید. اما او  بلند می شود. باز هم سر تا پایم را نگاه می کند و بدون هیچ حرفی می رود پای میکروفون.

به روی خودم نمی اورم. او هم به روی خودش نمی آورد.

می خواهم بروم ، پشت پرده ، قسمت خانمها نگاهی بیاندازم اما می دانم تا سرم را ببینند کلی غر و لند بارم می کنند.

آب دهانم را می دهم پایین و کمی لای پرده را می دهم کنار.

خانمی صدا می کند:« پسرم ! با کسی کار داری؟!»

صورتم داغ می کند. با مِن و مِن جواب می دهم:« بله خانم! دنبال یک پسر بچه ام! بچه ی فامیلمان است ، گم شده.»

خانم، بلند می شود و لای پرده را باز می کند و می گوید:« بیا پسرم! همه چادر سرشان دارند. خودت یک نگاهی بیانداز. اینجا بچه زیاد است!»

با دلهره، پشت پرده می روم. قبل از اینکه دنبال بچه بگردم، به قیافه ی خانمها  نگاه می کنم تا بفهمم چقدر از کارم عصبانی شده اند.

بعد از اینکه ترسم می ریزد، میان بچه هایی که انتهای مسجد باهم بازی می کنند، او را می بینم. نشسته است و چند پسربچه ی کوچکتر از خود، دور و برش جمع شده اند.

لبم را گاز می گیرم.

  • خودش است خانم! می شود بروم سراغش؟!

منتظر جواب نمی مانم. از کنار دیوار، می روم سراغ پسرک، دلم می خواهد چندتا پس گردنی بهش بزنم و دلم را خنک کنم.

تا من را می می بیند بلند می شود و با نیش تا بناگوش باز شده می گوید:« رضا! رضا! من می خواهم همیشه بیایم مسجد! اینجا کلی دوست پیدا کرده ام!»

صدای تکبیر حسین رحمتی بلند می شود.

نگاهش می کنم ،می گویم:« تا آخر نماز همین جا باش!»

برمیگردم قسمت آقایان. صف آخر می ایستم.  حسین تکبیر سوم را می گوید.چقدر صدایش قشنگ است.