ماجرا درباره روستایی است که مسجد ندارد و مردم روستاخواهان مسجدند. در این بین روحانی ای که سابقاً در این روستا زندگی می کرده با شنیدن این موضوع زمینی که میراث اجدادیش بوده را وقف ساختن این مسجد می کند ... او سالها از زمین خود بی اطلاع است و نمی داند که حالا به خاطر اینکه تنها جای هموار و صاف روستای کوهستانی است زمین فوتبال خاکی بچه هاشده ...
بعد از وقف این زمین از طرف بخشداری ، مهندسی برای نقشهبرداری میآید و خط مهندسی مسجد را ترسیم میکند. ازجمله اینکه در وسط زمین توسط مش یوسف دایرهای بزرگ میکشد. مشیوسف به اصرارخودش ازطرف اهالی روستا خدام و پیگیر مسایل مسجد میشود. او بساط خود را در وسط دایره گچی راه میاندازد و با گفتن اذان رسماً کارخود را آغاز میکند. او به بچهها هشدار میدهد که دیگر در زمین خاکی فوتبال نکنند. و آنها را پراکنده میکند. اما بچهها چون هفته دیگر مسابقه رو کم کنی با ده گلتپهایها دارند، به یک سوم زمین قناعت میکنند. اما هر از گاهی مشیوسف را اذیت میکنند، یک بار تابوت مسجدرا برمیدارند و آن را به عنوان برانکار زمین فوتبال استفاده میکنند. دفعه دیگر بلندگوی مسجد را برمیدارند و تراب را که گزارشگرشان است را مأمور آنالیز تیم حریف از روی تپه مرزی دو روستا رقیب میکنند.
مشیوسف گزارش این کار را به کدخدا میدهد و کدخدا نیز بچهها را تهدید به اخراج میکند. بعد از این قضیه بچهها بی سر و صدا به کار خود ادامه میدهند تا اینکه یک روز گوسفندانِ چوپانی وارد زمین خاکی میشوند و به طرف اثاثیههای دایره گچی میروند. مشیوسف که توان مقابله ندارد کمک میخواهد. ابتدا بچهها از این وضعیت پیشآمده خوشحالند، اما تراب و جواد (که کور است) از تخریب دایره گچی مسجد ناراضیاند و واکنش نشان میدهند. و سپس دیگر بچهها کمک میکنند و هجوم گوسفندان رامهار میکنند.
بعد از این قضیه مشیوسف نسبت به بچهها نرمتر میشود و به بازی آنها توجه میکند تا اینکه به اوخبر میدهند حاجآقای روحانی (صاحب قبلی زمین ) همراه با نماینده ی اداره اوقاف برای کلنگزنی مسجد به آنجا خواهندآمد و او به مخابرات میرود تا حاجآقا را بیاورد اما حاجآقا در بین راه غلام برادر کوچکتر تراب که همیشه درگیر فرفرهای است که نمی چرخد را میبیند و غلام جلوتر از حاجآقا بچهها را از آمدن حاجآقا خبردار میکند. حاجآقا بالاخره به زمین خاکی میآید و آمدن او با برخورد سرد بچهها مواجه میشود. او درمییابد که بچهها نسبت به آینده زمین فوتبالشان نگرانند. لذا با بچهها گرم میگیرد و میگوید برای مربیگری آنها آمده. حاجآقا حتی به جواد که کور است روحیه میدهد و به او میگوید که دروازهبان تیم است.
بالاخره روزمسابقه فرا میرسد و گره مشکل نیز همان روز باز میشود و حاجآقا به همراه نماینده اوقاف به کدخدا میگویند: هر جا را میشود خانه خدا کرد اما هر جایی به درد زمین فوتبال نمیخورد و همین باعث میشود نقشه ساخت مسجد در زمین فوتبال منتفی شود وبه جای دیگری موکول گردد...
والسلام
- روز(پیش ازظهر)- خارجی- زمین خاکی فوتبال روستا
دریک روزآفتابزده وگرم، تراب (معروف به تراب شله) با پای لنگش با اسپری سیاهرنگی شماره مختلفی را روی بدن لخت بچهها حک میکند. یکی 4، یکی9، یکی10... که بالاخره نوبت به جوادکور میرسد.
تراب:«برای توشماره چندبزنم»؟ جواد با انگشت 4را نشان میدهد.
تراب:«4رودادم به شاهد»
جواد سردرگم با دو دستش یک عدد دیگر را نشان میدهد.خودش نمیداند چه عددی را نشان تراب داده است.
تراب لبخندی میزند وسرش را تکان میدهد.
تراب: «اصلاًً بذار خودم برات یه شماره پیدا کنم»
مشغول میشود و پشت کمرجواد دو صفر بیضی بزرگ میکشد و سپس داخل هرکدام ازصفرها یک دایره توپرسیاه حک میکند؛ مثل دوچشم. سپس نگاهی میانداز د و به حاصل کارخود میخندد. بقیه بچهها با دیدن این صحنه خندهشان گرفته.
جواد:«شماره چندشدم؟»
تراب: «بیست شدی،بیسته،بیست!»
غلام برادرکوچک تراب(6ساله ) گوشه زمین ایستاده درعالم خود بافرفره ای زهواردررفته ای ورمی رود وبی فایده فوت می کند
غلام :داداش تراب نمیچرخه
تراب که ازشماره گذاری خلاص شده
تراب:خوب بدوتابچرخه ...
غلام می دود.
2-روز (بعدازظهر)-خارجی-زمین خاکی فوتبال
بچهها در زمین فوتبال سخت مشغول بازی هستند و گردوخاکی به راه انداختهاند. تراب به همراه جواد بیرون زمین نشستهاند. تراب یک قیف بزرگ دست گرفته وگزارشگری میکند. دورگردن جوادیک سوت آویزان است.
تراب:«حالا میبینیم جعفر یه نفرو جا میذاره... میخواد سانت کنه که لنگه کفشش از پاش درمیآد با توپ با هم سانت میشن... خلیل توپ رو میگیره تا میخواد تکون بخوره سعید تو پاش تکل میره ( تراب به جواد: «جواد سوتو بزن»)
جواد با دست سوت را لمس میکند و محکم سوت میزند
جواد: «خطا...»
هیچ کس به حرف او گوش نمیکند. تراب به گزارش خود ادامه میدهد
«ابراهیم! ببخشید ابی رونالدو پابه توپ میشه یه نفر جا میذاره ... حالا... حالا یه شوت... چه شوت نفسگیری... چه میکنه این ابی رونالدو!»
در این هنگام لندرور سبز رنگی گرد و خاک کنان از گوشه زمین وارد میشود و درست وسط زمین میایستد. بچهها از روی تعجب و ترس پراکنده میشوند. یک لحظه سکوت همراه گرد و خاک صحنه را میگیرد.غلام هم که برای چرخاندن فرفره اش دورزمین می دودهم همراه بادیگران ازتب وتاب می افتد .
تراب: «جواد سوت بزن یه ماشین اومد وسط بازی... »
جواد کورمال کورمال دنبال سوت میگردد و سپس بلند سوت میزند.
کدخداومش یوسف به همراه دو نفر (راننده و مهندس) از ماشین پیاده میشوند. مهندس دورتادور زمین را دید میزند و سپس، کالکی را روی کاپوت ماشین پهن میکند. مش یوسف به همراه راننده یک کیسه گچ را پایین میآورند. مهندس با دست جاهایی را که باید گچ بریزند را نشان میدهد.
مش یوسف در حال رسم کردن یک دایره بزرگ وسط زمین است.
نمایی دیگر از دایره بزرگ وسط زمین.
بچهها کنار ایستادهاند و ابراهیم به عنوان کاپیتان جلو میآید.
ابراهیم: «آقا چی کار میکنین!»
مهندس: «داریم خطکشی میکنیم مگه نمیبینین»
ابراهیم: «چه خطی! زمین ما که خط نمی خواد!»
مهندس : «نه! خطکشی مسجده»
بچهها تقریباً با هم: «خطکشی مسجد!؟»
3- روز- خارجی- زمین خاکی
کدخدا تک و تنها وسط دایره بزرگ ایستاده و صحبت میکند و اهالی هم دور دایره جمع شدهاند.
کدخدا: «این زمین از طرف خیری که گفته اسمش را نگیم وقف ساخت مسجد شده وحالا این برادرا ازبخشداری اومدن خط مسجدرو تعیین کردند. ایشالا قرار همین زمین رو، برای ساخت مسجد اختصاص بدیم. فقط میمونه همت شما که کار خیر کنین و هر جا هم که رفتین زبون خیر داشته باشین تا مسجد یواش یواش ساخته بشه. البته قراره از طرف اوقاف یک روحانی بفرستن تا رسماً کلنگ احداث رو بزنه. اینجا یه پای کار میخواد که کارای مسجد رو به عهده بگیره تا ایشالا زودتر ساخت و ساز مسجد شروع بشه. من از اوقاف و بخشداری خیلی قولا گرفتم...»
دراین هنگام از وسط جمعیت مش یوسف در حالی که گیوه هایش را زیر بغل زده با احتیاط وارد دایره میشود.
مش یوسف: «آقا ... من ... منو بکنین خادم مسجد... خودم دنبال کاراشو میگیرم»
کدخدا: «مش یوسف ... کار تو نیس... یه آدم بدو و چابک میخواد»
مش یوسف: «من چمه ... خیالتون راحت... کار خودمه... تورو خدا ... من جد پدریام خادم مسجد بوده ... عموم خادم امامزاده ... دریغ نکنین (رو به جمعیت) دریغ نکنین»
کدخدا به مردم نگاه میکند که با همهمه خود مش یوسف را تأیید میکنن.غلام روی زانوی پدرش نشسته هردوبی توجه به جمع فرفره رافوت می کنند .تراب بی رمق نگاه شان می کند.
کدخدا: «باشه! مش یوسف ولی بدون خیلی مسئولیت داره باید هم قواره حیثیت یه مسجد باشی دیگه خودت میدونی.»
4- روز- خارجی- زمین خاکی
بچهها در حال بازی در زمین هستند. با بدنها و پاهای لخت. نزدیک ظهر است. تراب شله طبق معمول گزارشگری میکند. از دور میبینیم که مش یوسف با دوچرخهاش وارد زمین میشود از پشت ترکبند فرشی را که لوله شده باز میکند داخل دایره پهن میکند. خطوط دایره بر اثر فعالیت بچهها بهم ریخته، مش یوسف عصبانی دنبال بچهها میدودو هرکدام به یک سمت پراکنده میشوند.
مش یوسف: «شما مگه دین و ایمون ندارین چرا پابرهنه و بی طهارت وسط مسجد میدوید، چرا خط مسجدرو که مهندس تعیین کرده بهم ریختید، نمیگید این خطها سانتی این ور و اون ور بشه ، مسجد شک ورمی داره نمیخواید که فردا روز تو زمین غصبی نماز بخونید ... میخواید؟ ... مگه اینجا جای بازیه ... دیگه نمیبینم اینجا بازیگوشی کنینها ... شما مگه کر و کور بودید که نفهمیدید این زمین شده مال مسجد ... از خدا بترسید ... میخواید فردا خدا بزنه به کمرتون».
ابراهیم به سمت دایره میرود و از فاصلهای تقریباً ًدور با پیرمرد هم کلام میشود
ابراهیم: «مش یوسف اینجا زمین بازی ماست ... اگه اینجا مسجد بشه ما کجا بازی کنیم!؟»
مش یوسف: «برید خونههاتون بازی کنین»
ابراهیم: «مش یوسف ما هفته دیگه مسابقه داریم ... رو کم کنی با دهات گل تپهای هاست ...»
مش یوسف: «واجب که سر یه توپ با هم کل بندازین ... برید باهاشون مردونه کشتی بگیرین»
ابراهیم: «مش یوسف ما نمیذاریم زمین فوتبالمونو مسجد کنی،»
مش یوسف با داد و هوار دنبال ابراهیم میدود.
مش یوسف: «بیحیا! لامذهب! کفریات میگی وایسا ببینم! وایسا»
ابراهیم و دیگر دوستانش به سمت تپههای اطراف میدوند. جواد روی کول یکی از بچهها مدام سوت میزند.پیش قراول آنها غلام است که فرصت خوبی یافته تا فرفره اش دوربگیرد.
5- روز- خارجی- میان تپههای روستا
جو آرام و ناراحتکنندهای در جمع بچهها حاکم است. آنها از دور دارند میبینند که مش یوسف با دقت خاصی دوباره دایره را بازسازی و پر رنگ میکند. بعد از لحظهای صدای اذان مش یوسف در اطراف طنین انداز میشود. بچهها دیگر پذیرفتهاند که زمین فوتبالشان را از دست دادهاند.
محمود: «حالا چیکار کنیم بچهها، مسابقه هفته دیگه رو از دست دادیم»
شاهد: «همه چیرو از دست دادیم»
ابراهیم: «تف! این همه جا چرا رو سر ما خراب شدن»
تراب: «از این به بعد من چیرو گزارش کنم»
جواد: «منم از داوری بازنشسته شدم»
داود: «من هم کفشهام رو آویزون میکنم»
جواد با دست پاهای داود را لمس میکند
جواد: «تو که کفش نداری!»
همه میخندند
ابراهیم ( جدی میشود): «همش زیر سر این جغد پیره!»
صدای اذان مش یوسف هنوز به گوش میرسد.
جواد: «من ته دلم روشنه! اینجا زمین فوتبال ماست»
ابراهیم پوزخند میزند و به غلام که مغموم فرفرهاش را کناری گذاشته، مینگرد.
6- روز- خارجی- زمین خاکی (دایره)
دایره وسط زمین پر اثاثتر شده مش یوسف یک گلدان، یک دبه آب و سماور آورده و دایره را شلوغ کرده. او را از دور میبینیم که با دوچرخهاش یک تابوت را با زحمت حمل کرده و به سمت دایره میآید.
7- روز- خارجی- زمین خاکی (دایره)
مش یوسف در حال تعویض خاک گلدان شمعدانی است. او خاک گلدان را بیرون از دایره میریزد و گلدان را با خاک درون دایره پر میکند و به آن آب میدهد و لبخندی میزند.
8- روز- خارجی- زمین خاکی (آن سوی دایره)
بچهها به یک سوم زمین فوتبال قانع شدهاند و در حال آمادهسازی و گچریزی آن هستند فقط یک تیر دروازه نصب شده و تیر دروازه دیگر را با چوب ساختهاند. جواد کناری نشسته و از افق دایره گچی وسط زمین نگاه مات خود را به تیر دروازه آن سوی میدان که بلا استفاده مانده میدوزد.
نگاه تراب متوجه آمدن مش یوسف از قلمرو خود به سمت آنها میشود. ناگهان همگی از کار دست میکشند و آمدن مش یوسف را تماشا میکنند. ابراهیم مثل همیشه پا پیش میگذارد. مش یوسف از خط فوتبال به این طرف نمیآید
مش یوسف: «اینجاییام که هستید مال مسجده ... اما حیف که کدخدا سفارشتونو کرده ... خوب چارهای نیس! ولی بدونید که اگه توپ بیاد طرف دایره و یا زیادی سرو صدا کنید دیگه نه من، نه شما،شیرفهم؟»
مش یوسف با همان غرور برمیگردد و میرود
شاهد از روی عصبانیت به زمین لگد میزند. جواد هم از لجش سوتش را در دهان میگذارد و محکم سوت میزند ناگهان یکی از بچهها توپ را وسط زمین میاندازد با هیجانی فریاد میزند:
«کی میتونه این توپرو از من بگیره»
و همه بچهها با شادی دنبال توپ میدوند ... هر چند که تنگی زمین اذیتشان میکند و در هم میلولند.
پیر مرد بر میگردد و به آنها خیره میماند.
9- روز- خارجی- زمین خاکی
در دایره مسجد کسی نیست. اما بچهها این سوی زمین سخت مشغول تمرین هستند چهرههای سیاه سوخته آنها مصمم است. مسابقه با بچههای ده گل تپه که حالا فقط 5 روز مانده حسابی آنها را مشغول کرده. در این بین یکی از بچهها به زمین میخورد و توان بلند شدن ندارد. او به دور خود میپیچد. تراب با تخیل خود ترسیم میکند
تراب: «حالا سعید به شدت آسیب میبینه... کم کم 6 ماه باید زیر نظر پزشکان تیم باشه ... حالا تیم آفتابگردان یکی از ستارههاشو از دست میده... حالا مربی او (جواد را نشان میدهد) سخت ناراحته و به داور اعتراض میکنه ... کادر پزشکی باید وارد زمین بشه ... آمبولانس کنار زمین منتظره ...»
در این هنگام ابراهیم به شاهد اشاره میکند و آنها به سمت دایره مسجد میروند و از دایره تابوت را با احتیاط برمیدارند و به زمین فوتبال میآورند. سعید را داخل تابوت میاندازند و بیرون میآورند.
بچهها از این صحنه خوششان میآید. پس یکی یکی خودشان را زمین میاندازند تا آنها را با تابوت بیرون بیاورند تراب با لذت خاصی صحنههای پیش آمده را گزارش میکند:
« حالا ابی رونالدو ... گرانقیمتترین بازیکن و فوق ستاره تیم آفتابگردان مصدوم میشه داور حتماً باید کارت قرمز بیرون بیاره
- اوه محمود رو قیچی میکنن مثل مرغ سرکنده دور خودش میپیچه ... حالا تیم پزشکی که فعلاًخیلی فعاله دوباره به وسط زمین میآد
- حسن تاتی! تاتی دیوید بکام حیف که کمی دماغش گندهس یکی از خریدهای فصل آینده اینتر. حالا در میان چشمان بهت زده ورزشگاه مملو از تماشاچی از درد به خودش میپیچه و باز هم برانکار، بازی به خشوت کشیده، شک نکنید فیفا تنبیهات سنگینی رو علیه بازیکنان دو تیم اجرا میکنه ... »
جواد با چشمان گم شده از این همه شور و هیجان لذت میبرد. از دور میبینیم که مش یوسف پیدایش میشود. فریاد یکی از بچهها همه را متوجه مش یوسف میکند.
10- روز- خارجی- دایره
مش یوسف یک گوشه زیر یک سایبان نشسته و با تیشه خاک قسمتی از دایره را میشکافد. سپس میبینیم که در شیارهای کوچک خاک کوپه شده آب میریزد و آن را تبدیل به گل میکند و ورز میدهد و آن را در قالب گرد مانندی میگذارد و سپس جلوی آفتاب پهن میکند. اواز خاک دایره مهر درست میکند.
11- اذان مغرب- خارجی- دایره گچی
مش یوسف یک بلندگوی دستی را در دست گرفته و اذان میگوید. بچهها در زمین خاکی از بازی خسته شدهاند و عرق ریزان و کوفته به مش یوسف نگاه میکنند.
12- بعد از اذان مغرب- خارجی- زمین خاکی
بچهها در زمین خاکی دارند با هم پچ پچ میکنند. بالاخره ابراهیم جواد را به کناری میکشد و با او صحبت میکند
ابراهیم: «جواد تو برو بهش بگو ... تو بری بهت هیچی نمیگه... اما ما بریم کتک رو خوردیم»
جواد (امتناع میکند): «شما فوقش فرار میکنید اما من کجا ...»
ابراهیم: «برو تورو خدا ... برو الان شروع میشهها»
ابراهیم جواد را هدایت میکند و جواد آهسته به طرف دایره گچی میرود که مش یوسف داخل آن نشسته و قرآن می خواند. جواد کورمال کورمال داخل دایره میشود و سلام میکند
مش یوسف نگاه تعجب آمیزی به او می اندازد
مش یوسف: «اینجا چه کار میکنی»
جواد: «اومدم ... اومدم ... بچهها میگن اگه میشه ... اگه میشه بلندگوتون بدید به ما .امشب یه مسابقه پخش مستقیمه. ما میخوایم ازمیکروفون بلندگوی شمامسابقه روازرادیو گوش کنیم»
مش یوسف قرآن را میبندد و بلند میشود و دست جواد را میگیرد و به سمت بیرون دایره هدایت میکند.
مش یوسف: «کی گفت تو با کفش بیای تو ... برو به اون بی چشم و روها بگو بجای این کار، برن معنی پاک و ناپاکی رو یاد بگیرن تا به سرشون نزنه که با مال مسجد مزخرفات گوش کنن ... برو ... برو دیگهم برنگرد.»
13- شب – خارجی- دایره گچی
پیرمرد تک و تنها در کنار یک فانوس نشسته و با موجهای رادیویش ور میرود. موج رادیو را روی پخش مستقیم فوتبال نگه میدارد و گوشش را به سمت پخش رادیو میبرد... و ما از درون رادیو صدای بلند «گل» را میشنویم...
14- روز- خارجی- نوک تپه ها/ زمین خاکی
تراب به همراه جواد در نوک تپه مرزی میان دو روستا هستند.غلام برادرتراب کنار اوفرفره اش راجهت باد گرفته ،فرفره باگردنی کج می چرخدونمی چرخد . بر گردن تراب دوربینی است و بر گردن جواد هم بلندگوی مش یوسف . تراب و جواد 3 روز مانده به مسابقه از طرف گروه مأموریت یافتهاند که حریف را آنالیز کنند. تراب با دوربینش به زمین فوتبال حریف نگاه میکند و از پشت میکروفون بلندگو گروه را که در زمین خاکی دور هم نشستهاند در جریان نحوه تمرین حریف میگذارد.
تراب: «بچهها! پیرنای یه دست سفید دارن ... دروازهبانشونو چه مجهزه ... یکی داره تمرینشون میده. غریبهس شرط میبندم تازه باهاش قرارداد امضا کردن .... هی بچهها یه چیز بگم باور نکردنی: چه نیمکت ذخیرههایی دارن ... یکیشون داره آب معدنی ... نه! نه! آب پرتقال میخوره ... نگاه کن، مادراشون اونجا چی کار میکنن ... بله! حدسم درسته! ماساژورهاشون ننههاشونن... خاله منم اونجاس ... پسرخاله منو دماغشو نمیتونه بکشه بالا کتونی استوکدار پوشیده ... خاک بر سرت تراب (محکم بر سرجواد میکوبد)خالهم داره شارژ روحی بهش میده (بچهها در زمین خاکی بهت زدهاند ... نگاه ناباورانه به هم دارند) باید بی خیال مسابقه بشیم
جواد چشمان بیسویش را به آن دوردستها دوخته.
جواد: «بده منم پشت بلندگو حرف بزنم، بلندگورو بده به من»
تراب پشت بلندگو: «تو چه حرفی میخوای بزنی، تو که جایی رو نمیبینی»
جواد بق میکند
از دید ما در روستا آن طرف تپه خبری نیست فقط چند نفر در زمین خاکی بی سرو صدا بازی میکنن.
15- روز- خارجی- زمین خاکی
همه بچهها تنگ هم دایرهوار نشستهاند و سرشان زیر است چرا که کدخدا بالای سرشان دارد آنها را سرزنش میکند. درست روی خط زمین مش یوسف ایستاده و جمعیت را نظاره میکند
کدخدا: «... اون روزی که مش یوسف اومد گفت حاجی! پای اینارو از مسجد ببر، اینا مزاحم اند، من گفتم: مشدی نه اینا حق آب و گل دارن درسته بچهن اما برای اینجا زحمت کشیدن، اما نمیدونستم سفارش کسایی رو میکنم که شرمندم میکنن شما فکر میکنید ما نفهمیدیم تابوت مسجدرو برداشتید و بازیچهش کردید... حالا هم که بلندگورو بی اجازه دست زدید ... دزدیرو که فقط از اون طرف دیوار نمیکنن، این کار شما هم دزدیه، اونم دزدیه مال مسجد. اینجا مال مسجده این مسجدم مال شما ست. اتفاقاً وظیفه شما در قبال مسجد خیلی بیشتره ما که رفتنی هستیم این مسجد برای رشد و تربیت شماست... اگه میخواید روزی و برکت تو زندگی تون باشه همت کنید این مسجدو آباد کنید ... دوست ندارید فردا تو زندگیتون خیر و موفقیت باشه ... پس راحت بگم اگه خودتونم نخواید ما پدرو مادرا وظیفه داریم شمارو مسجدی بار بیاریم. پس بازیگوشیرو بذارید کنار.»
در تمام این مدت ابراهیم با سوراخ کتونیاش که شصتش از آن مثل کله حلزون بیرون زده است بازی میکند.جوادهم باکمی فاصله ازجمع فرفره غلام رافوت می کند.
16- روز- خارجی- زمین خاکی
بچهها در زمین خاکی خود بدون هیچ سر و صدایی بازی میکنن. تراب همراه جواد گوشهای نشستهاند. تراب بر خلاف همیشه بدون سر و صدا دستش را زیر چانهاش گرفته و قیف هم کناری افتاده، تراب گزارش نمیکند. از دور میبینیم که سیاههای در حال نزدیک شدن به زمین خاکی است، مش یوسف سخت مشغول کار خود است. کم کم آن سیاهه نزدیک میشود و میبینیم که جمعیتی بزرگ از گوسفندان هستند که به سمت زمین خاکی میآید . مش یوسف ناگهان سر و صدای گوسفندان را متوجه میشود. سراسیمه و پا برهنه میدود. داد و هوار راه میاندازد اما کار از کار گذشته گوسفندان که چوپانشان خیلی عقبتر است درست به سمت دایره گچی میآیند. مش یوسف به سمت گوسفندان میدود
مش یوسف: «هی کجا! بی صاحبا کجا! اینجا ... اینجا... وای رفتن طرف اثاثها که ...»
بچهها هجوم گوسفندان را میبینند. ابراهیم لبخندی میزند و خوشحال است و همین طور چند نفر دیگر ...
اما جواد و تراب نگرانند
جواد: «الان مسجد رو خراب میکنن!»
شاهد: «مش یوسف بیچاره شد!»
جواد: «برین نذارین ... برین نذارین مسجدرو خراب کنن»
هیچ کس توجهی ندارد
جواد ناخودآگاه میدود او بی هدف به سمت صداها میدود و بالاخره در راه به گوسفندی میخورد و نقش بر زمین میشود. سپس تراب لنگ لنگان میدود.نوعی بی میلی وشک دربچه هاست.جمع به هم نگاه میکنند .بالاخره همه سر و صداکنان میدوند
«هی ... هی نیاید!»
دوسه تا گوسفند وارددایره شده اندویکی شان دارد شمعدانی مش یوسف را می خورداما بچه هاسرمی رسندوآنهارا بیرون می کنند.
17- روز- خارجی- زمین خاکی
مش یوسف در حال نصب دیواره چوبی و نرده ای دور دایره گچی مسجد است.
18- شب- خارجی- زمین خاکی
دور تا دور دیواره نردهای چوبی فانوس روشن است... پخش بلندگو بالای یک چوب نصب شده. مش یوسف دارد به موج رادیو ور میرود بالاخره موج رادیو روی پخش فوتبال ثابت میماند. مش یوسف در حال گوش دادن به گزارش فوتبال است. بعد از لحظهای بلندگو را روشن میکند و رادیو را جلوی میکروفون بلندگو میگذارد. صدای گزارشگر فوتبال فضای خالی محوطه زمین خاکی فوتبال را پر میکند ...
19- روز- داخلی- دیواره چوبی
مش یوسف از پشت دیواره نردهای چوبی در حال تماشای بازی بچهها در زمین خاکی است. در این هنگام پسر جوانی بادوچرخه اش جلوی ورودی دیواره چوبی میایستد.
پسر جوان: «مش یوسف!مش یوسف! کدخدا گفت برو جلوی مخابرات وایسا حاجآقای مسجد به همراه خیر زمین داره برای کلنگ زنی میان ...»
20- روز- خارجی –کنارجاده روستا
غلام کنار جاده خاکی به سمت زمین خاکی میدود تا مثل همیشه فرفرهاش که میل به چرخیدن ندارد، بچرخد. یک ماشین پژوی 504 سبز رنگ از انتهای جاده پیدایش شده به غلام که میدود میرسد و نگه میدارد و برای غلام بوق میزند. غلام با نگاه پرسشگرانه میایستد و یک روحانی را که به او لبخند میزند، میبیند. یکی از درها توسط شخص دیگری که نماینده ی اوقاف است برای غلام باز می شود ...
حاجآقا: «رفیق کوچولو! بپر بالا»
غلام مستأصل است حاجآقا لبخندش را پررنگ تر میکند. غلام سوار میشود.
حاجآقا: «اسمت چیه رفیق؟»
غلام: «غلام! غلام نوابی»
حاج آقا و نماینده اوقاف به هم نگاهی می اندازند وبعد به فرفره ماسیده غلام چشم میدوزند. غلام متوجه میشود.
غلام:«نمیچرخه!»
حاجآقا فرفره را میگیرد.
حاجآقا: «سوزنشو زیادی داخل حصیر کردی ...»
حاجآقا ورمیرود و درست میکند و به غلام میدهد. غلام فوت میکند فرفره روانتر میچرخد. غلام میخندد. حاجآقا راه میافتد. غلام فرفره را در مسیر باد میگیرد فرفره سبکبال پرواز میکند.
حاجآقا با لبخند میپرسد: «میدونی زمین مسجد کجاست؟ آقا غلام!»
غلام مکثی میکند و از لبخند میافتد و فرفره را از کنار پنجره داخل میآورد. غلام فهمیده حاجآقا برای چه آمده.
غلام (جدی و قاطع): «پیاده میشم ... همینجا نگهدار»
حاجآقا تعجب کرده...
غلام (محکم تر): « پیاده میشم.»
حاجآقا کنار جاده نگه میدارد و غلام پیاده میشود و از راه میانبر به سمت زمین که آن سوی تپههاست میدود. حاجآقا و نماینده اوقاف دویدن جهتدار غلام را تماشا میکنند...
21- روز- خارجی- زمین خاکی
بچهها در آفتاب گرم ظهر مشغول بازیاند. غلام دواندوان به سمت زمین میدود و داد میزند: «حاجآقا اومد مسجد بسازه، حاجآقا اومد مسجد بسازه».
با همان انرژی و فریاد وارد زمین میشود. بچهها دستپاچه شدهاند. تراب لنگانلنگان خود را به غلام میرساند.
تراب:«چی شده داداشی؟ چرا ترسیدی؟»
غلام عرقریزان نفسنفس میزند... با دست به سمت جاده اشاره میکند:
«حاج... حاجآقا اینا دارن میآن!»
همه به سمت پیچ ورودی نگاه میکنند. پژوی سبز حاجآقا پیدایش میشود. بهت و انتظار همه را به سکوت کشانده. بچهها جمع میشوند و آمدن ماشین به طرف زمین را نظاره میکنند. حاجآقا ماشین را بیرون خط زمین نگه میدارد .آنها پیاده میشوند. حاج آقا عبا نپوشیده است. دستش را سایهبان میکند. نگاه سرتاسری به موقعیت زمین فوتبال میاندازد و یک ارتباطی بین دیرک دروازهای که میانش را یک دیواره چوبی جدایی انداخته، برقرار میکند و نگاهش را به جمع فشرده و ناراضی بچهها میاندازد. بیشتر از همه غلام که فرفره به دست جلوی صف ایستاده جلب توجه میکند. حاجآقا این سکوت سنگین را حس میکند ...
نماینده ی اوقاف نگاهی به حاج آقا می کند و با تعجب به او میگوید : جریان چیه ؟
حاج آقا با دستمالی که دارد عرق دور گردنش را پاک کرده و جلو میآید. بچهها جدی و مغموم ماتشان برده به حاجآقا.
حاجآقا لبخندی ساختگی میزند.
حاجآقا: «قراره اینجا مسجد بسازن!؟»
نوع نگاهها نشان میدهد که کسی دوست ندارد این سؤال را جواب بدهد.
حاجآقا لبخندی میزند: «فکر کنم اشتباهی اومدم!» باز میخندد. جواد از میان جمع با دستش راه باز میکند و جلو میآید و نزدیک حاجآقا میایستد:
«میخوای زمین فوتبال ما رو مسجد کنی!؟»
ابراهیم زیر لب از این سؤال بیموقع جواد غرولند میکند.
حاجآقا نگاهی به توپ بچهها که میانه زمین رها شده میکند و با دستی که فکورانه زیر چانهاش میکشد:
«نه! اومدم با شما فوتبال بازی کنم.»
سپس عمامهاش را درمیآورد. بچهها همین طور مبهوت او هستند اما جمع فشردهشان انبساط پیدا میکند.
چشمان نماینده ی اوقاف از تعجب گرد شده ...
حاجآقا: «چرا معطلید! د ... یالاوقت کم داریم»
سپس نگاهی به تراب و جواد میاندازد
حاجآقا: «شما چرا وایستادین ... زود باشین لخت شین!»
جواد: «من ...؟!»
تراب: «من گزارشگرم»
حاجآقا: «چه بهتر، پس برو بیرون زمین وایسا داغ داغ گزارش کن! (رو به جواد) تو هم لخت شو ... بیا دروازه وایسا ببینم ... حواستم جمع کن»
22- روز – خارجی – زمین خاکی (کمی بعد)
حاجآقا وسط زمین همپای بچهها پابرهنه میدود و مربیگری میکند:
«حسن یار مستقیم تو بگیر ... تا صاحب توپ میشید مثلث بسازید ... رحیم گوشو ول نکن چشمتو از توپ بر ندار ...»
جواد درون دروازه ایستاده و با یک دستش تیر دروازه را لمس میکند. گوشهایش را به سمت صدای بچهها تیز کرده. در این لحظه توپی به سمت او میرود.
حاجآقا داد میزند: «جواد بخواب سمت راستت»
جواد دراز کش میشود و توپ به صورت او میخورد. توپ را در بغل میگیرد و مینشیند و صورتش را در میان دستانش پنهان میکند. او گریه میکند. دور و برش جمع میشوند.
یکی از بچهها: «چی شده جواد تو که گل نخوردی»
جواد: «گرفتمش ... خودم صداشو شنیدم و گرفتمش ( توپ را محکم در بغل فشار میدهد) باور میکنی، گرفتمش ... » و باز گریه میکند.
23- خارجی- روز- محوطه روستا
تصویری از کودکان که پشت یک الاغ چند کیسه گچ میبرند (صدای کدخدا روی تصویر)
کدخدا: «بالاخره تکلیف چیه حاجآقا»
و حالا یک کیسه گچ ترک چرخ مش یوسف (صدای حاجآقا روی تصویر)
حاجآقا: «سر هر خاک پاکی میشه خونه خدا رو بنا کرد (تصویر بچهها را داریم که روی نوک تپهای دایرهای نمادین رسم میکنند و سپس دایرههایی متعدد روی تپههای مختلف) ولی نمی شه به هرقیمتی خونه دل بچه هاروخراب کرد...کلام من زمانی تاثیرداره که خونه دل شنونده آبادباشه نه خونه گلش »
مش یوسف را داریم که وسط زمین دایرهای گچی برای تعیین وسط زمین فوتبال میکشد اثری از دیواره چوبی در زمین نیست.
وسط دایره گچی در نوک تپهها، تراب را داریم که بلندگو به دست اذان میگوید.حاج آقا واهالی وبچه ها نوک یکی ازتپه ها هستند.حاج آقا کلنگ را ازمش یوسف می گیردووسط دایره می کوبد.
24- خارجی- روز- زمین فوتبال
روز مسابقه فرا رسیده. همه اهالی روستا به همراه تنی چند از نمایندگان اوقاف کنار زمین فوتبال جمع شدهاند. زمین فوتبال تمیز و آباد شده. به تیر دروازهها تور بسته شده. بچههای تیم روستا همه لباسهای ورزشی یک دست نونوار، ساقبند و کتانی استوکدار دارند. تراب کت و شلوار تر و تمیزی پوشیده و بلندگو به دست آماده گزارشگری است. جواد لباس دروازهبانها را پوشیده شماره او 20 است وکنار یکی دیگرازدروازه بانهای تیم ایستاده و.همگی کنارزمین دورحاج آقاکه لباس ورزشی پوشیده وروی کاغذ آخرین توصیه های فنی رارسم می کندوتوضیح می دهد،جمع شده اند.جلسه تمام می شودوحاج آقا دستورگرم کردن می دهد،اماهیچ کس جم نمی خوردوسکوتی حاکم است.حاج آقا منظورازاین سکوت رانمی داندوچهره سوال برانگیزی دارد.رحیم سکوت رامی شکند:«حاج آقا مانذرکردیم اگه امروزببریم هرکدوم تا10روزبرای مسجد کارگری کنیم،می خواستیم،مارودعاکنیدکه ببریم..»حاج آقالبخندرضایتی برلب دارد.بچه هاهم می خندند....
ابراهیم به عنوان کاپیتان تیم همه بچهها را جمع میکند تا عکس بگیرند. همه تیم با لباس یکدست آماده میشوند. حاجآقا و کدخدا به همراه نمایندگان اوقاف هم به اصرار بچهها به جمع می پیوندند. زنان روستا با اسفند و صلوات بچههایشان را تشویق میکنند. ابراهیم با چشمانش دنبال یک نفر میگردد. مش یوسف یک کلمن پر از آب یخ را بر دوش گرفته و به طرف زمین میدود! ابراهیم داد میزند: «بدو مش یوسف،داریم عکس میگیریم، بدو ...»
مش یوسف خود را به تیم میرساند و خود را کنار ابراهیم جا میدهد. عکاس فلاش میزند ... یکی داد میزند: «تیم گل تپهایها اومد ...»
پایان