خسته از ازدحام آدمها خسته از حرفها و هذیانها
خسته از کوچههای دلتنگی خستهام خسته از خیابانها
خسته چون چشمهای منتظران، خسته از روزنامههای جهان
خسته از جنگهای بیپایان، خیلِ سربازها و میدانها
خسته از ماجرای برّه و گرگ، از سیاستمدارهای بزرگ
خسته از اینهمه سخنرانی خسته از قصرها و سلطانها
خسته از هرچه خواب و بیداریست، زندگی کردنی که اجباریست
عشقهایی که کوچهبازاریست خسته از وصلها و هجرانها
... باز در کوچهها صدای اذان، مسجدی مانده است و رهگذران
پهن کن سفرهی دلِ خود را، خسته هستند خیلِ مهمانها
باز بارِ گناه آوردم بندهای روسیاه آوردم
به تو امشب پناه آوردم مثل گنجشکها به ایوانها
به من اینجا بهشت میبخشند رویِ زیبا به زشت میبخشند
من که کم هستم اینهمه حیف است نروم مسجدِ فراوانها
همه تنهای خسته از همهایم همه ما کفترانِ همهمه ایم
دانهچینِ حیاطها هستیم همه روزیخورِ شبستانها
دیر یا زود میرسد از راه روزهای خوشِ رسولالله
بازهم میگریزد آخرِکار دیو از خاتمِ سلیمانها
اینهمه یارِ باصفا داریم اینهمه مسجد « قُبا » داریم
کعبه را فتح میکنیم از نو با همین رحلها و قرآنها
پشت من خلقهای انبوه است، من امامِ جماعتم نوح است
بارها از تنور این مسجد، راه افتاده است طوفانها
ما طبیبانِ مسجدِ دردیم به شکوه تو بازمیگردیم
چون پرستو پس از پریدنها چون بهاران پس از زمستانها